پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

آهوی دشت زنگاری


نمی دانم این هم جزو خوشبختی های کوچک یک مادر محسوب می شود یا نه؟

پسرهایم عاشق ترانه های دهه شصت شده اند. (مدیونید فکر کنید آقای پدرشان مدام توی ماشین از این دست ترانه ها به خورد گوش شان داده است ). یک فلش دارند پر از آهنگ های هایده و مهستی و معین و ویگن و مرتضی و شهرام شب پره و مارتیک و شماعی زاده و ...  . به نوبت فلش را وصل می کنند به اسپیکرها و می گویند :

-حالا می خواهیم یه ذره شادت کنیم.

همراه شان می خوانم . می خندم. گاهی می رقصم و به من می خندند. به کودکی کردنم.

پسر کوچیکه عاشق ( آهوی دشت زنگاری) شده و با ژست ماهی هی می خواندش. و بزرگه هی می رود در بحر تفکر...

بعضی ترانه ها مرا پرت می کند به سیزده چهارده سالگی ام. به جاده های بین راهی خوزستان و لرستان تا.... شمال. به جاده های شهری مسجدسلیمان و تنهایی مان. به وقتهایی که فقط خودمان بودیم و خودمان. هیچ فامیلی توی آن شهر نداشتیم. جنگ تازه تمام شده بود.  مدرسه ای که رفتیم مثل همه ی مدرسه های اهواز و مسجد سلیمان و مسلما تمام خوزستان، پناهگاه زیر زمینی داشت. یک غار دهان گشاد که توی دل زمین مدرسه دهان باز کرده بود. پناهگاه پر شده بود از آب باران. یک دختر تپلو همکلاسی ام بود که می ایستاد دم دهانه پناهگاه و با صدای هاچ زنبور عسل، بلند بلند مادرش را صدا می زد. صدایش می پیچید توی خالیِ پناهگاه و اکو می داد  و دختر می خندید. معلم هامان همسر شهید بودند. همکلاسی هامان دختر یا خواهر شهید بودند.

بعد از یکسال یکی از اقوام دور که دوست بچگی های بابا هم بود، به آنجا آمد. هوانیروزی بود. چقدر خوشحال بودیم که یک فامیل پیدا کردیم. که دیگر تنها نیستیم.  چندباری ما رفتیم و چند باری آنها امدند.توی جاده های بین شهری مسجد سلیمان راه می افتادیم و ترانه های آن وقتها از توی پخش پیکان بابا، توی گوش مان می نشست و می رفتیم تا برسیم.

حالا که گوش می دهم شان، با پسرهایم، ناگهان خودم را دختر سیزده چهارده ساله ای می بینم که روی صندلی پشت پیکان بین برادر و خواهرها نشسته و دارد حرص می خورد که فردا امتحان دارد و الان وقت مهمان بازی و خالخ بازی با فامیل جدید نیست! مدرسه ی آن وقتها، همکلاسی های آن وقتها، بی آبی های آن وقتها، حتی غذاهای آن وقتها می آید جلوی چشمم و ...

کیف می کنم از شنیدن آن خاطره های نوارکاستی.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.