پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

چراغ های رابطه تاریکند


روبوسی کرد و گفت:

-هر رابطه ای رو می شه از همون جایی که بریدی دوباره به هم وصل کن. هر رابطه ای رو.

با لبخند مضحکم نگاهش کردم. گفتم:

-از اونایی که ( من رشته ی محبت تو پاره می کنم..شاید  گره زده به تو نزدیکتر شوم)؟

-حالا شعر معر نخون برام. خلاصه هیچ وقت برای دوباره شروع کردن یه رابطه ی بریده شده دیر نیست. دیدی که شد. نشد؟؟ شد دیگه. دیدی که شد.

و لبخند زنان و فاتح رفت. و نفهمید که آن شب تا صبح نشد که چشم هایم روی هم برود. نشد که بخوابم و و تا فردا عصر یک سردرد بد را با خودم حمل کردم. چشم هایم روی هم می افتاد از خستگی اما سرم بیدار بود. توی سرم هزار تا آدم راه می رفتند. هزار تا آدم با هم حرف می زدند. هزار تا آدم می خندیدند. پشت چشم نازک می کردند. برای سفر شمال برنامه ریزی می کردند. کتابهای کمک درسی پسرم را چک می کردند. از برنامه ریزی درسی اش با موشکافی سوال می کردند و مویرگی!!! می خواستند دوباره هر رابطه ی بریده شده ای را به هم وصل کنند.

فکر کردم امسال چند تا رابطه ی بریده شده را دوباره شروع کرده بودم. اصلا همین ماه. همین ماهی که گریه و غم داشت. رابطه های بریده را با تف به هم چسبانده بودم. ایا این رابطه های تفکی و خنده دارِ دوباره اسمش رابطه است؟ دوباره می توانی به کسی اعتماد کنی و تا خود صبح برایش حرف بزنی. بخند. گریه کنی. چای بیاوری و یواشکی بخوری و  فیلم ببینی و زیر جلکی بخندی که بقیه بیدار نشوند. دوباره می توانی به کسی دلداری بدهی.. آرامش کنی وقتی می دانی بازیگر ماهری است و آرام شدن هایش هم مثل ناآرامی هایش بازیگری است؟

توی سرم هزار تا آدم راه می رفتند. بلند شدم آب خوردم. دستشویی رفتم. توی فریزر بستنی نبود  وگرنه حتما آرامم می کرد. کتاب خواندم. می خواستم تلویزیون روشن کنم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. همه ی آدم ها خوابیده بودند.

چند شبِ ناآرام و بیقرار داشتم. به هیچ چیزی فکر نمی کردم اما سرم سنگین بودم. قلبم درد می کرد. روحم درد می کرد. دهانم درد می کرد. تا بالاخره یک نیمه شب برای تمام چیزهایی که داشتم خردمندانه تحمل شان می کردم ، توی خودم شکستم و گریه کردم. آنقدر که دیگر اشکی نماند. دیگر سنگینی ای نماند.

حالا هم تا نیمه شب کتاب می خوانم..اما آدم های توی سرم رفته اند یک جایی گرفته اند خوابیده اند. گداشتم شان که رابطه های بریده شده شان را به هم وصل کنند. جواب سوال های بیشمار پسرم را می دهم. جواب های به ظاهر مستبدانه. به ظاهر غیر منطقی. خیلی مانده تا بچه ها بزرگ شوند و معنی چیزهای اساسی هر زندگی را بفهمند. بفهمند که گاهی برای مصون نگه داشتن زندگی ات، برای مصون نگه داشتن خودت ، باید آدم هایی را حذف کنی. دلیت کنی. توی یک نایلون مشکی بگذاری و بیندازی شان توی سطل زباله. خیلی مانده تا بفهمد. بفهمد که هر روبوسی و جواب سلامی، شروع دوباره ی یک رابطه نیست.

 

-با اینکه اصلا دوست نداشتم در این مورد حرفی بزنم..اما بعد از یک هفته... نشد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.