پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دلتنگی

هرّه و کرّه کردن به موزاییک های سنگ قبر و جیش های نورانی و دختردایی های سالم و عاری از بیماری ، روزم را پر می کند. کوری و کری ام را همراهی می کند. توی کلاس زبان چشم هایم دو دو می زند. تلویزیون مدام دارد برنامه های هشدار دهنده پخش می کند و لعنتی هی دارد یادم می اندازد که : احمق جان، او  همینجاست. بیخ گوشَت. حالا تو هی کور و کر شو. هی خنگ شو. هی فکر کن همه چیز درست می شود.

روزها خودم را زده ام به کوچه ی علی چپ. اما شب که می شود علی از کوچه اش برون می آید و هی چپ چپ نگاهم می کند.

شبها می ترسم. شدیدا می ترسم. ازسایه ی اشیا می ترسم. از اینکه کسی پشت در دستشویی کمین کرده باشد می ترسم. از افتادن بطری های خالی آب، که به وزش باد از روی کابینت می افتد می ترسم. از صدای ناله های سرخوش شبانه ی زن همسایه می ترسم. از جیر جیر کولرهای آبی اطراف می ترسم. اصلا یکی پشت سرم هست. صدای نفس هایش را واقعا می شنوم. می شنوم و می ترسم. ترس مزخرفی افتاده توی جانم. تنها که می مانم وهم برم می دارد . تمام این حس های احمقانه توی همین دو سه هفته تمام جانم را تسخیر کرده. توی همین دو سه هفته.

امروز دوست جان می گفت رمان و فیلم خشن خواندی و دیدی؟ نه...

این ترس های شبانه و عمیق تاوان آن بی خیالی های زورکی روزانه است. تاوان کوری و کری. تاوان خوش حیالی به خوب شدن روده و سینه و کبد و استخوان.

دارم تلاش می کنم..زور می زنم..خودم را می کشم که مثل آن سالها پشت تلفن ضجه نزم. گریه نکنم. داد نزنم. به هر امیدی چنگ نیندازم و به کوچکترین اشاره ای بهم نریزم. دارم سعی می کنم یک مادر محکم و قوی باشم. یک خواهر دانا باشم. یک دختر عاقل باشم. دارم ادای همه ی اینها را در می آورم. نشسته ام و دارم نگاه می کنم. فقط نگاه می کنم. فقط نگاه می کنم.

انگار دیگر چیزی مهم نیست. نگهداری و مراقبت از این جسم پیزوری و فانی مهم نیست. حالا با هر کمر درد و دل درد ؛ چند تا چند تا مسکن قوی می خورم. پوکی و التهاب استخوان می آورد که بیاورد. اسم دوغ که می آید وسط اعتراض می کنم و می گویم نوشابه.دوغ نمی خوام. ماکروویو که غذا را گرم می کند دیگر فاصله نمی گیرم. بگذار اشعه هرکار می خواهد بکند.

لج نمی کنم. اما نگهداری و مراقبت هم هیچ فایده ای ندارد انگار. شاید از فردا کره و مربا را هم به صبحانه ام اضافه کنم و روی برنجم مدام روغن کرمانشاهی بریزم.

شاید کسی تکانم بدهد و بگوید: بیدارشو . تمام شد. تمام شد.این خواب بد تمام شد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.