از تابستون خیر ندیدم والله. اسمش تابستونه اما عین تموم روزهای هفته رو هی صبحها رفتم بیرون و برگشتم و دوباره ظهر رفتم بیرون و برگشتم. یک روز درمیون هم عصر ها رفتم بیرون و برگشتم. بدین ترتیب میزان تردد من در فصل عزیز تابستون که مدارس تعطیله و فصل استراحت مامانا و معلماست، از نه ماه تحصیلی بیشتر شد.
پسرک رو تقریبا هرروز صبح می بردم کلاس و برمی گشتم. دوباره ظهر می رفتم دنبالش و برمی گشتیم. خودم هم عصر ها زبان می رفتم و برمی گشتم.
از قدیم گقتن بچه ی بزرگ یار و یاور پدر و مادره. شانس ما، بچه بزرگه یا خودش توی اون ساعات زودتر رفته بود کلاس و دیرتر برگشت بود . یا با بچه کوچیکه کنتاکت بود و تمایلی برای بردنش به کلاساش نداشت. اگه هم می برد توی راه چنان خدمتی بهش می کرد که تصمیم می گرفتم فردا خودم ببرم و بیارمش.
خلاصه که تابستون مون تموم شد و حسرت یه خواب تا لنگه ی ظهر به دلمون موند. دروغ چرا ؟ پیش اومده بود که تا ساعت نه خوابیده باشم و بعدش صبحونه ی پسرا رو آماده کنم و بخوام که دوباره برم بخوابم. اما سرم به بالش نرسیده ، بچه بزرگه اومده و گفته:
-امروز خودت ببرش. من نمی برم. یا من دارم میرم کلاس!
و من ده دقیقه ای ضد آفتاب و ... ماست مالی کردم و بطری آب و عینک آفتابی و کیف پسرک رو دوان دوان برداشتم و رفتم.
ای تابستون... ای تابستون.. ای تابستون
-لازم به ذکر است که ساعت 6 و نیم هرروز هم صبحانه آماده می کنم، بهار .تابستون. پاییز . زمستون!!