پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مُرواری


دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

دلم گرفته ز عالم

لبم نمی خندد!


یک کتاب خیلی قدیمی بود با عنوان (مروارید خاتون) ، آن وقتها سن و سالم کم بود. مروارید خاتون آن کتاب مظهر بدبختی و فلاکت و تمام کمی و کاستی های دنیا بود برایم. با اینکه حتی یادم نیست خلاصه ی یک خطی قصه چی بود، اما  اسم مروارید خاتون ، آن مظهر بی بدیل و بی مثال سردرگمی و پریشانی ، تا همین الان توی ذهنم هست.

این روزهای سخت و تلخ، مروارید خاتون وجودم ، چنبره زده روی روح و روانم. تلخ است. سخت است. زهر هلاهل است.

می دانم که می گذرد، مثل همه ی چیزهای گذشتنی. می دانم که سنگینی اش کمتر می شود، می دانم...می دانم...

اما حالم بهم می خورد از لب و لوچه ی آویزانم، از ابروهای گره خورده ام، از بی حوصلگی هایم برای بچه ها، از بغضی که تا خرخره پیش روی کرده اما نمی ترکد.

نه دلم جاده می خواهد، نه سفر، کتاب خواندن افراطی هم چاره ی دردم نشده.یک بند، بند شدن به تلویزیون هم کاری از پیش نبرده.

دوست دارم بخوابم. طولانی و بلند. روزهای متمادی. سالهای متمادی حتی.بیدار نشوم. کسی هم بیدارم نکند. حتی با صدای نعره های ترسناک.

وقتی چشم باز کنم که همه چیز تمام شده باشد. همه ی دنیا و آدم ها و ماشین ها و خانه ها و حساب های بانکی و دوربین های فیلمبرداری و  لقمه های غدایی که شمرده می شوند.

اما بیدارم. بیدارِ بیدار. بیدار تر از همیشه. با چشم هایی به غایت باز . کاش کور باشم. کاش کر باشم.

چه ابله است آدمی که با علم به جاری بودن فتنه ی عالم و آدم، باز هم خیال پردازی می کند برای تمام شدن این نکبت عظیم.

حال دلم خراب است. خراب!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.