پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مورد عجیب بهادری

 

بهادری چسبیده به ته مغزم. هیچ رقمه نمی شود ندیده اش گرفت. دختر بلند بالای توپر زیبایی بود. آنقدر زیبا که همه دخترهای مدرسه ی ابتدایی قسم می خوردند که پسرها توی خیابان بهش می خندند و او نیز به پسرها می خندد. می گفتند از آن دخترهای ...

چهارمی بودم یا پنجمی..یادم نیست. بهادری چسبیده بود به من. چندبار برای درس خواندن و ریاضی کار کردن به خانه مان آمد.  مامان اما هیچ وقت اجازه نداد که من هم  وارد خانه شان شوم. کمتر می گذاشت تنهایی خانه ی دوست و آشنا بروم. برای من که بچه ی اول بودم، سختگیری های زیادی داشتند. به بعدی ها  خیلی آسان گرفتند.

بهادری تا نزدیکی خانه می آمد و منتظرم می شد تا با هم مدرسه برویم. خواب مسیر آن وقتهای مدرسه را زیاد می بینم. خانه ی معلم کلاس سوم مدرسه ی ابتدایی توی خیابان بهادری اینها بود. دختر ظریف و شکننده ی خانوم معلم، چند سال همکلاسی مان بود. بهادری دخترک را خیلی دوست نداشت.

چه چیزی بهادری را برایم پررنگ کرده بود؟ بهادری توی راه مدرسه از پدرش حرف می زد. پدرش را جلوی در خانه شان دیده بودم. پیرمردی سفید موی،  لاغر و قد بلند بود. به نظرم به پدربزرگها می خورد تا پدر. دخترهای مدرسه می گفتند بابای بهادری سه تا زن گرفته. بهادری بچه ی زن سوم است. بهادری خواهر بزرگش را خیلی دوست داشت. معلم بود.  بهادری می گفت  با اینکه تابستان ها سر کار نمی رود، اما باز هم حقوقش را می گیرد. بچه های خواهرش هم سن خود بهادری بودند. دخترهای مدرسه می گفتند این خواهر بچه ی زن اول بابای بهادری است.بهادری توی راه مدرسه از خانواده اش برایم تعریف می کرد. هیچ وقت از او نپرسیدم که این داستان سه تا زنِ بابایش راست است یا نه. بهادری می گفت، پدرش هرشب از روی یک کتاب قدیمی برایشان قصه ای افسانه ای می خواند. از قصه های شاه و ملکه و جن و پری. هر روز صبح ، توی راه مدرسه، قصه را برای من هم تعریف می کرد. دلم می خواست کتاب را ببینم. بهادری گفته بود، پدرش کتاب را حتی به بچه هایش هم نمی دهد. فقط خودش هرشب می آورد و می خواند.

این که این وقت شب دچار جنون شده ام و دارم در مورد بهادری می نویسم فقط یک دلیل دارد. هی فکر می کنم که اسم آن داستانی که مدتهای زیادی، هرروز بهادری توی راه مدرسه برایم تعریف می کرد ، چی بود؟ ... یادم نمی آید. هرچه خاطراتم را زیر و رو می کنم، یادم نمی آید. موهای لَخت  بهادری ریخته روی نصف صورتش. صدایش حتی توی گوشم زنگ می زند، چرا اسم قصه یادم نیست؟

بهادری جان..لطفا یک جوری پیدایم کن و برایم پیغام بگذار و بگو: فلانی یادت هست هرروز برایت توی راه مدرسه قصه تعریف می کردم؟ یادت هست از خواهرزاده ام حرف می زدم؟یادت هست از گل های حیاط مان برایت می آوردم؟ مرا شناختی؟

بعد من کارخانه ی قند توی دلم آب شود که پیدایت شده و قبل از هرچیز بپرسم:

-بهادری...؟ اسم قصه ای که پدرت هرشب برایتان می خواند چی بود؟ هرکاری می کنم اسمش را به خاطر نمی آوردم.



بعدا نوشت:

صبح آن شب تا بیدار شدم، اسم قصه و آدمهای قصه یادم آمد!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.