پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

از پشت پنجره

از وقتی  ساخت مجتمع روبرویی تمام شد و مستاجر یا مالکین، ساکنش شدند، سالی چند تا عروسی  را شاهدیم. عروس و داماد و  یحتمل اقوام نزدیک ، ماشین ها را با درهای باز و صدای بلند موزیک،  توی خیابان  ، نزدیک به هم می گذارند و خودشان وسط خیابان خلوت آخر شب، توی هم می لولند و می رقصند. بعد جلوی پای عروس و داماد گوسفند  قربانی می کنند و آنها را از روی خون ریخته بر زمین رد می کنند و بعد از راهی شدن عروس و داماد به واحدشان، نیم ساعتی توی خیابان هستند . بعضی ها هنوز شنگول و منگول هستند و می رقصند. بعضی ها با هم حرف می زنند و بعضی ها در سکوت منتظرند تا خانم های چیتان فیتان کرده دل از حرف های زنانه بکنند و سوار ماشین  شوند تا بالاخره  راهی خانه هاشان شوند.

عروس و داماد ها متفاوتند. مهمان ها هم همین طور. اما یک چیز مشترک توی همه ی این عروسی ها هست. آیینی نانوشته،  که همیشه برگزار می شود. بی برو برگرد. در تمام این عروسی ها، وقتی ماشین ها نزدیک هم پاک می کنند و صدای بلند موزیک شاد تمام خیابان را پر می کند، فرقی نمی کند چه ساعتی از شب باشد، بیشتر ساکنان مجتمع روبرو از پنجره هاشان پایین را نگاه می کنند و بعد از تمام شدن سروصداهای عروسی، از پشت پنجره ها ناپدید می شوند.

امشب یک کاروان عروسی از خیابان رد شد. عروس و داماد مال مجتمع روبرویی و حتی مال این خیابان نبودند. پهنای مناسب عرض  و خلوتی خیابان ، شاید آنها را اینجا کشانده بود. پنج دقیقه ای با سرو صدای فراگیر، خیابان را پر کردند و رفتند. ( امشب دل من هوس رطب کرده...) . تعداد ماشین ها زیاد بود. بیشتر از بیست تا. نشمردم. وقتی رفتن این همه ماشین خیلی طول کشید، تعداد را حدس زدم.

وسط های تماشای رقص مهمان های شاد، وسط خیابان، چندبار به مجتمع روبرویی نگاه کردم. پشت خیلی از پنجره ها ، آدم ایستاده بود. مردی با رکابی ، زنی بچه ی کوچولو به بغل، پسرکی با عینک گرد درشت ، زن مسنی با موهای سپید و زن هایی پنهان شده پشت پرده های کنار زده ی نازک کریستال، به خیال دیده نشدن.

یک آن ذهنم رفت سمت پنجره ها. پنجره هایی با آدمهایی که زل زده اند به خیابان. به رقصیدن آدم های دیگر. از سرم گذشت: ما چه آدم های تنهایی هستیم که در ساعات آخر شب، زل زده ایم به شادی دیگران !

اشک جوشید و تصویر پنجره و آدمهایش تار شد.