بابای خانم فلانیِ چند پست قبل رفت.
بابای دختری که توی فامیل اینوری با بقیه فرق داشت و حس و حال قشنگی داشت رفت.
پسربسیار جوان خانم هنرجوی داستانم که چندسال است با هم کتاب رد و بدل می کنیم و درد دل، رفت.
این یکی طوری کبابم کرده که اصلا نمیتوانم در موردش حرف بزنم.
غیر از کانال تلگرام که اونجا هم خیلی مراقب و محتاط می نویسم که مبادا نشانی از شادی داشته باشه، هیچ جا حوصله ی نوشتن و حرف زدن ندارم. فکر می کنم چه دل خوشی داشتم که از هرچیزی عکس می گرفتم و اینستا یا تلگرام میگذاشتم. چه دیوونه ای بودم که با این چیزها حس خوبی پیدا می کردم.
یک چیز عظیمی در من مرده که انگار با هیچی زنده نمیشه.
بازهم گل پرورش میدم. خیاطی و گلدوزی می کنم، کتاب می خونم، فیلم و سریال می بینم، اما واقعا لدتی ندارن برام. مثل غذاخوردن روزانه که نیاز بدنه و بدونش احتمال مرگ هست باهاشون رفتار می کنم. انجام میدم که زنده بمونم.
لعنت بهت که امید رو در ما کشتی.
یکی گفت خانم فلانی بخاطر مشکلی که برایشان پیش آمده از گروه رفتند. خانم فلانی دوستم بود. چرا من از مشکلش خبر نداشتم؟ شاید چون در مورد مشکلاتش اصلا حرفی نمی زد. شاید چون همیشه امیدوارانه و عاقلانه مطلب می نوشت. این چیزها برای من جواب نمی شد. به خانم فلانی پیام دادم و فکر کردم نهایتش این است که بگوید: خوبم پروانه جان. نگران نباش. و من بفهمم که نباید پایم را از گلیمم درازتر کنم.
نگفت. طوری که انگار منتظر سوال ( خوبی؟ خیرباشه؟ چیزی شده؟) ام باشدنوشت و نوشت و نوشت.خواندم و فرو ریختم و گریه کردم. خودم را به یاد آوردم. سال هشتاد و هشت. روزهایی که برای اولین بار خانواده ام را درگیر این اسم ترسناک دیده بودم. باورم که نمی شد هیچ، مثل چی می ترسیدم که همین الان مامان بمیرد و نشود کاری برایش کرد.چقدر تلفنی این و آن را پیدا کردم و با گریه سوال پرسیدم و نشانی درآوردم و بیمارستان و مطب پیدا کردم برای جراحی و درمان. چطور پشت تلفن با بابا تندی کردم و تهدید کردم که:( میارمش پیش خودم و دیگه نمیذارم برگرده).و بابا زد زیر گریه که: (لامصب اگه عمل کنه و زیر عمل بمیره چی؟ من چیکار کنم؟ بذار لااقل اینطوری جلوی چشمم راه بره.زنده بمونه.) و تلفن را قطع کرد و تماسهای پشت سرهم بعدی ام را جواب نداد. چطور توی کنسر دوم مامان با هر بارشیمی درمانی و ضعف بسیار شدید بدنی و لاغری اش مطمئن بودم این آخرین بار است و دیگر دوام نمی آورد. چطور وقتی توی جلسه ی ششم مامان ،بابا هم مبتلا تشخیص داده شد و دیوانه وار رفتیم و تا رسیدیم بغلش کردم و گریه کردم و بهم خندید که: (من از این مرض نمی ترسم. اون باید از من بترسه. سراغ آدم اشتباهی اومده.) ما همه ازش می ترسیدیم. زور داشت. قوی بود. هردو را برد.یکی دیگرمان را هم مبتلا کرد.
حالا خانم فلانی داشت از بیماری پیش رونده ی پدرش می گفت. از ترس ها و ناامیدی و استرس زیاد خودش و خانواده اش. از وزن کم کردن وحشتناک پدرش. از تلاش دکترها و معلوم نبودن سرانجام.
برایش از طریق خواهرم داروی گیاهی فرستادیم. تجربه مان در مورد مامان بود. برای کمتر شدن تهوع بعد از شیمی درمانی و باز شدن اشتها. استفاده کرد و صدبار تشکر کرد. خجالت می کشیدم دم و دقیقه احوالپرس باشم و خبر بگیرم. اما اینکار را می کنم.نه برای اینکه خیلی آدم خوبی هستم.نه خیلی هم آنرمالم اتفاقا. به خودم فکر می کنم و یادم می آید که حتی توی بار سوم و چهارم هم می ترسیدم. امید نداشتم و نمی دانستم فردا چه می شود. برای این حال پدرش را می پرسم که بداند تنها نیست. که بداند این راه را یکی دیگر هم قبل از او رفته و هر اتفاقی در پایان راه بیفتد آدمهایی مثل او تجربه اش کرده اند و زنده مانده اند و زندگی شان ادامه پیدا کرده.
شبی که پیام داد:( با هر زبونی که بلدی دعا کن. امشب بابام جراحی خطرناکی داره)، فهمیدم که باورم کرده. که در کنار ترس و ناامیدی اش راهم داده تا با او غصه بخورم و امید ببندم و دعا کنم.
سر برهنه کردن و سرتراشیدن و خط و نشون کشیدن بازیگرها طوریه که اصلا باورش نمی کنم.
ما یک ضرب المثل داریم که میگه: تغاری بشکند ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان.
مهسا امینی
ژینا امینی
بعضی اتفاق ها فصل خطاب هستن برای آدم. تقسیم میشی به قبل از اون اتفاق و بعد از اون اتفاق. موندنت با آدمها برات میشه نوع واکنش شون به اون اتفاق. از همون عقاید خرکیِ یا با منی یا علیه منی.
و چقدر تند تند و پشت سرهم دچار این فصل خطابها میشیم.
سال چهارفصل؟ نه کتاب هزار فصل شدیم دیگه.
اونقدر یکی یکی حذف شون می کنیم از دایره ی ارتباطا مون کم کم می بینیم جز یه مشت خل و دیوونه که مثل خودمونن بقیه سرشون توی آخوره و دارن لف لف می خورن و خرکیف میشن و به ریشت می خندن.
ژینا امینی
مهسا امینی
گذاشتمش کنار. دیگه کج دار و مریز رفتار کردن باهاش و با مغز خشک و فندقیش کافی بود.
دلش مهربونه؟
مهربونی چیه؟ اینکه نخوای هیچ کسی ازت دلخور نباشه؟ اینکه بخوای همه رو راضی نگهداری؟همه رو؟ همه ی همه؟
نمیشه که.
خاطره ی دختر فهمیده که در دهه ی شصت خانواده ای روشنفکر و عاقل داشت و از دهه هفتاد تا الان توی خانواده ی همسری دگم و متعصب به بدیهی ترین ظلمات و تاریکی ها برای همیشه به فراموشی سپرده شد.
ژینا امینی
مهسا امینی
با دوستی جایی رفتم که صرفا جهت درک یک فضای متفاوت بود.جلسه گردان جمع مشکوک نگاهم کرد و آخر جلسه گفت بیا بغلت کنم.
گفتم من به دلیل دیگری اینجام و مساله ام مساله ی مطرح شده در گروه نیست.
همچنان مشکوک نگاه کرد و گفت: باشه. عیبی نداره بیا.
فکر کنم باید واضح بگم نویسنده ام و می خوام ایده پروری کنم تا رسما بیرونم کنن.
چیزهای ناخوشایندی رخ داد و در جریانه که همه دلیل و منشاءش رو می دونیم ولی هرگز نمی تونیم در موردش حرف بزنیم. و این خیلی بده.
کاش رفتن پیش روان درمانگر جزو واجبات زندگی بشه و همه رو اجباری ماهی یکبار بفرستن پیش شون و گواهی بدن بهشون که این ماه رفتن. من حاضرم هفته ای یکبار برم.
گرونه لعنتی..گروووووووووووووون.
برای یکی مثل من که اهل حرف زدندر مورد مساله نیستم واقعا لازم و واجبه.
پسربزرگه ارشد بالینی قبول شد، دانشگاه آشتیان. من که کلی ذوق کردم براش.
منتظریم ببینیم استعداد درخشان کجا قبول میشه.
ببینیم بالاخره میره یه شهر دیگه که کمی مستقل بشه و روی پای خودش بایسته یا همینجاها می مونه و باز پدرش تموم کارهاش رو می کنه و از الف تا یا نمیذاره کسی کاری انجام بده.
ناگفته نذارم که اقای پدرش هم ارشد حسابداری قبول شد. اون هم دو جا. ملارد و ساوه.
آیا مایلید شوهرتان دانشجو شده و در تردد باشد؟
خیرررررررررررررررررررررر...اصلاااااااااااااااااا و ابداااااااااااااااااااااااا!!!!!
چرااااااا؟
زیرا ما این دوران را حدود سی سال قبل با وی تجربه نموده ایم و بسی سخت و دشوار بود. دیگر توانی در ما نمانده است.بعله!