پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

به اون راه


فکر کن توی شهر به آن بزرگی،  توی آن جمعیت چند ده میلیونی، توی آن ازدحام و همهمه ی دم غروب ، بین این همه آدم باید چه کسی را ببینم؟؟؟؟

گفت:

-شوهرت منو دید !!  تو هم دیدی..اما خودتو زدی به اون راه! خیلی کلکی!

گفت: بعد از اون روز که تلفن زدم بهت، اونقدر بهت فکر کردم...اونقدر بهت فکر کردم...اونقدر بهت فکر کردم که خدا امروز تو رو به من داد. ببین چقدر خدا منو دوست داره. اونقدر تو رو خواستم که بهم دادت.

 راستی اون روز طاقت نیاوردم به فلانی هم پیام دادم، گفتم خیلی نامرده که نمیاد خونه مون. تو کی میای پس؟


پانزده شانزده دقیقه ای حرف زد.

نگاهم به آن سمت خیابان بود که ساختمان پزشکان را رد نکنم ، گم نکنم، مطب طبقه ی چندم بود ؟ آسانسورش درست بود؟

-تو هم منو دیدی..اما خودتو زدی به اون راه...ای کلک!!!


*

میگما  خدا جان...

شما که آرزوها رو اینقدر سریع اجابت می کنی...  التماس دعا داریما ....


*

آمدم از قرچ قرچ قیچی و سوزن بخیه بنویسم... او آمد نشست وسط حرفهام!!

عجبا!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.