پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سین جیم


در یکی از جلسات تابستانه ی کارگاه داستان، آقایی بلند بالا وارد شد. نهایتا سی ساله به نظر می رسید. نشست آن طرف میز بزرگ و پرجمعیت کلاس. قرار بود هنرجوها، داستان های کوتاهشان  با ایده ی (گربه ی روی دیوار و ...) را بخوانند. از اتفاق نوبت آقایی که کنار همین آقای تازه وارد نشسته بود، رسید. هنرجویم داستانش را خواند. داستانی سورئال و شگفت انگیز، بس که زیبا و حرفه ای نوشته شده بود. کلی حرف آماده کرده بودم که به این هنرجو بگویم. اولی اش اینکه: ( شما اصلا اینجا چکار می کنی؟ وقتی بلدی اینقدر خوب و کامل بنویسی! )

در هر حال... آقای تازه وارد، به قصد نقد کردن قصه ی هنرجو، اجازه خواست و بعد از اجازه، طوری این بنده خدا را له کرد که بلدوزر و تانک، فک شان افتاد و سکوت مطلق کردند و به افق خیره شدند.آسمان ریسمان می بافت و بین جمله هایش از کارگاهی داستان نویسی یی که سه سال پیش در حوزه ی هنری رفته بود و تمام و کمال یادش گرفته بود، مایه می گذاشت و باز می کوبید و می کوبید.

-دوست عزیز، شاید از من بدت بیاد، شاید بخوای سر به تن من نباشه.اما به نظرم داستان های فضایی، فقط در تخصص نویسندگان روس هست. نمی دونم شما( ما حضار! ) چیزی از ادبیات روس می دونید یا نه.اما این قصه ای که این دوست عزیز سعی داشته بنویسه، نمونه ی کپی شده و دست چندم و بسیار ضعیف از داستانهای نویسندگان روسه.

گفتم:

-مثال می زنید برامون؟ اسم قصه یا نویسنده رو بگین.

-متاسفانه یادم نیست الان.

مجددا:

-این مدلی داستان نوشتن اصلا کار نویسنده ی ایرانی نیست آقا. ادای صادق هدایت رو درآوردن که از شما صادق هدایت نمی سازه. البته صادق هدایت هم آدم بسیار ضعیفی در ادبیات بود. بیخودی اسمش رو بزرگ کردن. به دلایلی که متاسفانه الان حضور ذهن ندارم در موردش حرف بزنم. نمیدونم شماها صادق هدایت رو می شناسین یا نه!

خلاصه، با جملات و کلماتی که دوستانه و محترمانه نبود، ما و داستان را نواخت.در پایان کلاس هم توی راهرو،  رو به من فرمود:

-من چندتا داستان دارم که میارم براتون.  ایراداتش رو برطرف کنید. البته فکر نمی کنم ایراد جدی داشته باشند. چون من دوره ی کامل داستان نویسی رو سه سال قبل در حوزه ی هنری گذروندم. کی هستین که بیارم؟

-ببخشید. من کار شما رو قبول نمی کنم.

-چرا؟ مگه نویسنده نیستین؟

-کار من اینجا چیز دیگه ای هست. تدریس در چهارچوب همین کتابخونه و همین کارگاه.

خنده ی تمسخر آمیزی زد و گفت:

-آها!! حالا گرفتم. خب! خب! حالا گرفتم.

و دور شد.


*

امروز لای ردیف های کتابخانه، مردی روی زانو نشسته بود و ردیف های پایین را نگاه می کرد. رفتم ردیف پشتی. کتاب مورد نظر را پیدا نکردم. آمدم سراغ ردیفی که آقاهه تویش زانو  زده بود. وارد  فضای آن ردیف شدم. آقاهه سربلند کرد. نگاه کرد و بلند شد. حواسم را دادم پی کتابها.

-اِه...سلام خانومِ...

نگاهش کردم. بله! جناب بلند بالای نقد داستانی بود.

-مگه شما هم کتاب می خونین خانومِ ...؟

-ببخشید یک سوال...شما ایده داستان هاتون رو از کجا میارید؟

-ببخشید... سوالم فضولیه..اما چقدر پول می دین برای چاپ کتابهاتون؟

. کلی سوال با ربط و بی ربط که هرچه می پیچاندم، دوباره تکرار می شد.

کتاب مورد نظرم را پیدا نکردم. به متصدی گفتم سرچ کند . تا خانوم متصدی سرچ کند، آقاهه گفت:

-اتفاقا دیدمش توی قفسه ها. مال یک خانوم نویسنده ست. ببخشید خانومِ...

-سراوانی ام

-بله خانومِ... شما چه سبک کتابهایی می خونید؟

-همه چی!

کتاب پیدا شد. مجموعه ای از داستان های روس. نویسنده هم آقا بود.

-ببخشید خانومِ... ادبیات روس می خونید؟ کدوم ها رو می خونید؟

-همه رو!

-علاقه تون به چه سبکی هست؟

-ایرانی هم می خونین؟

-اِه..مگه نویسنده ی ایرانیِ خانوم هم داریم؟؟؟

( نه پس... فقط شاخ شمشادهایی مثل تو نویسنده هستن توی ایران. بعنوان مثال خود من هم برگ چغندرم!!! این را توی دلم، همین الان گفتم)

-جدا... نویسنده ی خانوم هم داریم؟ (باز هم همان جمله ی توی پرانتز بالا)

.

.

خلاصه که آقاهه هی سوال پشت سوال...

کلید اتاق رییس را گرفتم و رفتم سراغ بچه های شاهنامه خوانی.




- خیلی از سوال های مشنگانه را فاکتور گرفتم.

-جوابهای خودم را ننوشتم

-بگذریم...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.