هرجا، توی فیلم و سریال، توی گفتگوی روزمره ی مردم، هر جا اسم پرتقال می شنیدم، بند دلم می لرزید. تمام پرتقال های دنیا مال من بود انگار. صاحب باغ پرتقال بودم انگار . خدا نمی کرد روی تکه کارتن پشت وانت میوه فروش های زمستان، عبارت ( پرتقال خونی) می دیدم، دلم غنج می رفت.
گلستان را که می شنوم یا جایی روی سردر مکانی یا بخشی از تیتر خبری یا لینکی می خوانم ، به همین حالم .
بهترم البته. از آن مالیخولیای عظیم درآمده ام. نرمال تر شده ام
روزهای زیادی است که عاشق مینی بوسم. مینی بوس ها بطور بالقوه این توانایی را دارند که مرا عاشق کنند.
*
معلوم نیست خودم را زده ام به خل خلی...
معلوم نیست...
مگر نه؟