هرچقدر هم که ندیده بگیرمش، باز هم وجود دارد. هست. پرقدرت و سفت و سخت ایستاده توی مغزم.
شب های اول گیج بودم. معنی اش را نمی فهمیدم. می گفتم: من که خوبم. کارهایم که وی روال افتاده . حتی نگرانی ام قابل کنترل است. پس به کدام دلیل و علت؟
یادم بود که سه سال قبل هم همین ترس و وحشت و کابوس ها را تجربه کرده بودم. سه سال پیش هم خودم را زده بودم به دل گندگی و محکم بودن و (انشالله که چیزی نیست) .
از کوچکترین صدای شبانه با ترس و وحشت زیاد از خواب می پریدم . بعدش بی خواب می شدم . خدا نمی کرد که نصف شبی به یک لیوان آب یا دستشویی نیاز پیدا می کردم. سنگینی ِ کلی سایه و روح و شبح را پشت سرم حس می کردم . قشنگ حس می کردم. وهم نبود. بُعد جسمی شان را احساس می کردم. و می ترسیدم . می دانستم که خیالات است ، اما رنگ این خیالات خیلی سنگین بود. توی فضای کوچک و روشن و معلوم و مشخص دستشویی حتی، مطمئن بودم الان دستی، بازویی، دهانی، از لای دیوار بیرون می آید و گلویم را می فشارد .
حتی وقتی بچه بودم از این مدل کابوس ها و ترس ها نداشتم. از مار می ترسیدم. از تمساح می ترسیدم . از جن و پری می ترسیدم. اما این ترس بزرگسالی، چیز دیگری ست .خواب خوش از من رفته. چند ماه است . صبح ها طوری بدنم درد می کند انگار یک تریلی گنده، تمام شب ، هی از رویم رد شده .
نفسم گیر کرده توی فرورفتگی گلویم . بالا نمی آید . جرات ندارم به آخر و عاقبتش فکر کنم . یکی از استادهای آن وقتهام می گفت به از دست دادن چیزها و آدمهای مهم زندگی تان فکر کنید . تصویر سازی اش کنید، وگرنه با از دست رفتنش ویران می شوید. برای در امان ماندن از آن ویرانه ها از الان خودتان را بسازید. دکتر فلانی غلط زیادی کرده . می ترسم . جرات فکر کردن ندارم . زنگ پشت زنگ . خبر پشت خبر .
می دانی...خودم هم رویم نمی شود هرچند وقت یکبار بیام و بگویم: لطفا آرامش...لطفا آسودگی...
چندبار؟ برای چند نفر؟
نشسته ام و زل زده ام به روبرو...
روبرو هنوز نیامده، بیچاره ام کرده . فلجم کرده . آن پروژه ی زپرتی ( به درک) اصلا کارساز نشد . از قضا تمام جهانم ( دَرَک) است . چاه ویل است. چاهی بی انتها... پر از عقرب و مار و رتیل بر دیواره هایش .
برای خودم نه... برای آنها... درد را ، رنج را... سختی را و غصه را ، کم کن... کم کن... کم کن !