پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یار دبستانی




بابا کت  قهوه ای زمان شاه اش را  پشت و رو می کند. زنگار روی  دکمه های برنجیِ ساختِ استکهلم را با نشان شیر و خورشید نشان می دهد . یادم می اید که شلوارهای دمپا گشاد این یونیفرم نظامی را خیلی سال قبل، من و خواهرهایم در نوجوانی می پوشیدیم و کلی کیف می کردیم . کت؛ اما توی کمد ماند. با اتیکت اسم و فامیلی بابا . تا آن شب که تمیز کردن خرت و پرت های مامان و دور انداختن چیزهای به دردنخور، بهانه شد برای دیدن فانوسقه و واکسیل و کت فرم نظامی اش.

کت این ور انقلاب را هم داشت. سبز کله غازی که از اوایل دهه ی هفتاد به قامت شان نشست. از لباسهای خاکی ژاندارمری ولی، خبری نبود.  بچه مدرسه ای که بودم چقدر بدم می آمد از این لباسی که باعث می شد در روزهای مهم و خوب، پدر نداشته باشیم.

 سیزده به درها، آماده باش بود و این به نظرم مهم ترین غصه ی  دنیا بود. تقی به توقی می خورد، آماده باش بود و  کابوسی بدتر از این وجود نداشت.

حرف می کشد به چیزهایی که سرمان آمده و می آید. از ترسش از سنگ شدن و آمرزیده نشدن می گوید. از تحمیق مردم و خرافه پروری عمدی بالا دستی ها . می خندد و می شنوم:

-خدایی چه بلد بودن مغز ما رو شستشو بدن. چقدر می ترسیدم که الان سنگ میشم و همین الان توی آتیش جهنم می سوزم.

می خندیم. می گویم:

-اما خوب یادمه که مامان همیشه این خرافاتو مسخره می کرد. همیشه هم بهش می گفتی بترس... این حرفها رو نزن.یادته؟

-آره والله. چقدر براش نگران بودم که زودتر از من نره توی آتیش جهنم! واقعا می ترسیدم ها.

می خندیم.

نمی دانم مال سن و سال است یا تجربه یا دردهایی که آدم می کشد، اما از یکجایی به بعد، تمام چیزهایی که توی سرم فرورفته بود، از پایه فرو ریخت و دیگر آن آدم قبلی نشدم. هیچ تمایلی هم به بازگشت به آن آدم ندارم .

به بابا گفتم:

-تو چرا می ترسیدی آخه؟ تو که بچگی و نوجوونیت تحت فشار نبودی.  ترس مال نسل من بود که به خاطر یک تارمو از مدرسه اخراجمون می کردن. پاچه ی شلوارهامونو بالا می کشیدن که توی کفش کتونی، جوراب سفید نپوشیده باشیم. یک نفر دم در مدرسه می ایستاد و با خط کش پاچه هامونو سانت می زد که پاچه ی دولا تاخورده مون  تنگ تر از بیست سانت نباشه. یکی جلوی در نمازخونه بود و اسمهامونو توی دفتر تیک می زد تا معلوم بشه کی توی نماز جماعت شرکت کرده و کی غایبه. طوری جهنم رو به ما حلال و روا کرده بودن که تمام عمرمون احساس گناه مطلق می کردیم . مطمئن بودیم کثیف تر و گناهکار تر از ما توی دنیا آفریده نشده. گرچه شما هم نسل سوخته این که فکر کردین اوضاعتون بهتر میشه اما اصلا نشد ، اما  ترس مال نسل جزغاله شده ی ما بود. بچگی کردن مون سوخت توی این همه ترس. از ده دوازده سالگی  با مقنعه های چونه دار و لبه دار به فکر جور کردن تخت های مجلل روی رودهای شیر و عسل بودیم برای خودمون.

نگاهم می کند:

-خدایی که به شماها خیلی بیشتر از نسل های دیگه توی تاریخ ظلم شده. خیلی ظلم شده.

پسرها به گفتگوی ما می خندند. باورشان نمی شود. اینها را قصه های تاریخی می دانند.

من اما توی خودم  زار می زنم. زار می زنم. زار می زنم.

می گویم:

-از ما که گذشت. نسل پسرجان هم اونقدرها شجاعت ندارن. بالاخره ماترسوهای جبون، تربیت شون کردیم. اما نسل این پسرک ... محاله که زیر بار این همه حماقت و بلاهت بره. محاله که بخاطر ترس از آتیش و وسوسه ی حوری و رود شراب و عسل، تن بده به این اوضاع. بقول گفتنی امید من به دبستانی هاست.

می خندیم.

پسرک هی می پرسد:

-مامان...! حوری چیه؟ حوری یعنی چی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.