تعطیلات مزخرفی بود. از آن باب که مغزم سوت کشید بس که بدگویی شنیدم. بس که زیرآب زنی دیدم. بس که تبعیض و فرق گذاشتن دیدم. بس که بی حرمتی آدمها به همدیگر را شاهد بودم. بس که قدرت پول و ارث و میراث را در روابط خانوادگی و مادرفرزندی ، خبیث و حیوانی دیدم. بس که هرکسی چشم دو نفر را دور دید پشت شان بد گفت و بد گفت و بد گفت.
دلم می خواست در خانه را باز کنم و راه خروج را نشان شان بدهم و بگویم:
-بفرمایید بیرون. سرم ترکید از بس بد و بی اخلاقید. حالم بد شد از بس انرژی منفی و سیاهی دارید.
اما کی از این جراتها دارد که من داشته باشم؟ خیلی هنر کنم به طرف می گویم:
-تو الان عصبانی هستی. فردا از حرفهایی که در مورد نزدیکترین آدمت می زنی پشیمان می شوی.
اما با چشم غره و گاهی چند حرف درشت مواجه می شوم. بنابراین سکوت می کنم و فقط نگاه می کنم تا بالاخره دهان طرف کف کند و خفه شود!
آخ.. از این تعطیلات مزخرف.
خدا را شکر که بعضی آدمها را سالی یکبار بیشتر نمی بینی. کاش همان سالی یکبار را هم می کردند ده سال یکبار توی خیابان، بدون حرف، بدون روبوسی حتی. به قول گفتنی : من اینور جوی...تو اونور جوی...
عجیب که این اخلاق ها سن و سال نمی شناسد. نوجوان، جوان، میان سال، پیر و پیرفرتوت... همه یک مدل اند.
نمی دونم چه اتفاقایی برای شما اتفاده ولی خدا همیشه حواسش به بنده هاش هست. میگذره . من وبلاگتون رو دنبال خواهم کرد.