یک عکس از سازه ی عظیم سیمانی که زیر دریای ژاپن پیدا شده، دیدم. گیرم که عکس ساختگی باشد. نه اصلا عکس واقعی ست، و مطلب ذیلش بی ربط و چرند است،یا حتی مال یکی از فیلم های گودزیلا در جستجوی ماترا و غیره باشد، اما فکرم را مشغول کرده.
اگر پیش از دنیای ما، جهانی هوشمند و پیشرفته وجود داشته ، چه؟ اگر تمدنی کهن، با الگوهای غیرقابل درک برای دنیای امروزی ، وجود داشته، چه؟
از کجا معلوم که دنیایی نبوده با موجودات فوق هوشمند و نابغه، که از آن همه مهندسی ِ منظم دلزده و خسته شده و زده همه چیز را کوبیده و نابود کرده و خواسته که از نو دنیای دیگری بسازد؟
موجودات را بیخیال! از کجا معلوم که هستی را خدایانی نمی گردانند که هرکدام به نوبت، کاردستی اش را رو می کند و وقتی بازی کردن خمارو خسته اش کرد، فاتحه ای می خواند به دودمان هرچه ساخته و پرداخته و با یک فوت همه چیز را کن فیکون می کند و راند بعدی را نمی سپارد به خدای بعدی؟ فرض کن خدایی دنیای مدرن و سیستماتیک را می پسندد. خدای دیگر دنیایی وحشی و بدوی را ، دیگری عارف مسلک است و حافظ و سعدی و کریشنا مورتی را عاشق است و دیگری خشونت طلب است و دل در گروی ترامپ و صدام و ابوبکربغدادی و وطنی های خودمان دارد .
برای دنیاهایی که حتی در امکان و وجوبش این همه سوال و فرض و گمان هست، عاقلانه است که افسوس بخورم؟ غصه بخورم؟ اندوه، فراگیرم بشود؟ عاقلانه است که از آدم های پلتیک باز ، عصبانی بشوم و فکر کنم دنیای به این بزرگی جایی برای شادی و آرامش ندارد؟
اگر همه ی ما، اسباب بازی های چند تا بازی بساز و خراب کن و از سر نو بساز باشیم ، چه؟
این عکس زیرآبی بدجوری فکرم را مشغول کرده.
*
عنوان پست : بخشی از شعری از سهراب سپهری
( هستی ام را برچین
ای ندانم چه خدایی موهوم )