پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ببار بارون


شب ها وقت خواب، آدم ها هجوم می آورند به سرت. هرچه نامردترند و وقیح تر، بیشتر و بیشتر نیزه فرو می کند پس چشمت. هرچه می خواهی بیندازی شان ته چاه فراموشی، نمی شود که نمی شود. حرفها و حرکات و مارمولک بازی ها و ترفندهاشان را مرور می کنی و می بینی که خواب از سرت پریده. چهارتا فحش حواله شان می کنی و می چرخی تا در زاویه ای دیگر تن بیاسایی.

(یاد نماز خواندن، بی رنگ و ریایم!!!!  می افتم که هرچه بیشتر سعی کنی ، تمرکز داشته باشی و وصل بشوی به آن بالا، شماره ی فیش آب  و برق منزل را که  معمولا هیچ وقت حتی لمسش هم نمی کنی، با تک تک رقم ها به ذهنت می آید، اما تمرکز ، نه!! تمام خاطرات مدرسه و دانشگاه و زندگی و ... را مرور می کنی و می بینی رسیدی به سلام نماز چهاررکعتی و نفهمیده ای! ) شکلک  چشم را با دست پوشاندن!!


*

دوشب را با خواهر جان تا صبح نشستیم به حرف زدن و گفتن و شنیدن و ریز ریز خندیدن.  هنوز خوابم تنظیم نشده. تا سه صبح بیدار می مانم و توی جا غلت می زنم و فکر و خیال را نگاه می کنم که جان می کنند تا بی خواب ترم کنند. مدتی بود یاد گرفته بودم به آسمان سیاهی فکر کنم که پر از ستاره است. پر از ستاره. آنقدر به ستاره ها زل می زدم که حل می شدم توی برق برق ستاره ها. انگار  ماهیتی سیال داشتم بین این همه درخشش. این تمرین را توی  این شب های بی خوابی هم مرور می کنم. دیشب به دریا فکر می کردم. به موج زدن آب به حجم شن های کنار آب. نرم نرم و ناگهان پرقدرت. دلم دریا خواست. دلم راه رفتن توی آب دریا را خواست. توی خواستن و رویای دریا غرق بودم که گوشم پرشد از صدای بهشتی.

باران نیمه شب اردیبهشتی با شدت ، می بارید و دیگر نیازی به تمرین رویای دریا نداشتم. آنقدر به صدای رعد و برق و باران و شرشر رشته های  خیسش گوش دادم که خوابم برد.



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.