پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

از دلخوشی ها


یکی از روزهای هفته ی قبل ، کنار همکلاسی های قدیمم بودم. دوتایی و سه تایی با هم آمده بودند. از دو  روز قبل کارهایم را سر و سامان داده بودم که روز روزش راحت بنشینم کنارشان. مهمانی نبود. دورهمی بود. خسته نشدم. حس مراقب همه چیز بودن نداشتم. چای شان که تمام می شد هرکس خودش می رفت پای اجاق و چای می ریخت و بر می گشت. وقتی برنج توی آب جوش قل قل می کرد، آمدند توی آشپزخانه که کنارم باشند. صندلی میز پسرک و پسرجان را آوردند دور ناهارخوری گذاشتند. دوباره چای دم کردند. شیرینی را از پذیرایی آوردند. بامیه های شور را با کاهو های ریز شده  و بقیه ی سبزی های سالاد، به تابلوهای مضحک نقاشی تبدیل می کردند و غش غش می خندیدیم. بدون پرسیدن فلان چیز کجاست و اجازه هست فلان چیز را بردارم، خودشان ، مرتب کردند و چیدند و جمع کردند و شستند . اجازه ندادند سفره پهن کنم. سفره ی یکبار مصرف انداختند تا دردسر پاک کردن نداشته باشد . شوخی های سر سفره، شوخی های وقت چای نوشیدن، شوخی های دیوانه وار وقت عکس گرفتن ، خنده های سرمست مان را از در و پنجره های بی خاطره ی خنده  های زنانه، بیرون برد.

معمولا مهمان هایم ، یا از من خیلی بزرگترند یا خیلی خیلی با هم تفاوت داریم و دنیاهای کاملا جدایی داریم. تقریبا با هیچ کدام از مهمان هایم بلند بلند نمی خندم و بلند نخندیدنم توی خانه ی خودم آنقدر کمیاب و دور به نظر می رسد که پسرها با دیدن خنده ام توی خانه ی خودم، تعجب می کنند و هی سوال می کنند: مامان خیلی بهت خوش گذشت؟؟ ( اصولا خیلی از آدمهای اطرافم خندیدن را کار بیهوده و مزخرفی می دانند چه برسد به بلند خندیدن. گریه و لابه و زاری البته که  پسندیده تر  و معقول تر است!! )

خنده های بلند و از ته دلم فقط مال وقت هایی است که با خواهرها یکجا جمع شویم و بگوییم و بخندیم. اما مهمانی ها، موقر و بزرگانه و رسمی پیش می رود. آنقدر که خسته می شوم و تنم از خستگی  آزرده می شود.

با همکلاسی های بیست و چند سال قبل، گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم  . سارا توی کاسه ی گنده ای که تویش  الویه درست می کنم یا سبزی خیس می کنم، اسم هامان را نوشت و قرعه کشی کرد تا نفر بعدی دورهمی مشخص شود. هرچه بقیه  داوطلب می شدند ، سارا ابا می کرد و دوست داشت نفر بعدی حتما با قرعه کشی انتخاب شود. جیغ می زد: بازی منو خراب نکنید!

فامیلی همه را توی کاغذهای کوچک نوشت و تا کرد و توی کاسه بزرگه انداخت و از عروسک که پای ثابت دورهمی هامان شده، خواست یکی را بردارد. خواندن فامیلی بچه ها، آدم را یاد کلاس درس می انداخت.

یکی گل هایم را ناز می داد و تعریفشان را می کرد. یکی خانه ی رنگی رنگی و همیشه شلوغم را تحسین می کرد. یکی تا چشم بقیه  را دور می دید می رفت گوشه های مختلف از خودش عکس می گرفت . یکی ردیف کتابها را  نگاه می کرد.

درهم و توی هم حرف توی حرف می آمد و می رفت. نیمه می ماند و خنده قاطی می شد. چقدر ملاحظه ی دست و گردن دردم را می کردند. چقدر مراقبم بودند. چقدر رفاقت کردند.

همیشه عاشق عکسهایی بودم که زن ها ، خندان و شاد دور میز آشپزخانه نشسته اند و جمعند و شادی از توی صورتهاشان می تراود. کلی از این عکس ها گرفتم. یکی گوجه خرد می کند برای سالاد. یکی سرپا چای می نوشد. یکی گوشی توی دستش  زل زده به صفحه ی گوشی . یکی عروسک را روی پایش نشانده و دست توی موهایش برده.

وقتی رفتند ، هزار تا خنده جاگذاشته بودند روی لبهایم. هزار تا شکوفه نشانده بودند توی دلم. هزار تا رویا آفریده بودند توی سرم.









نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.