پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مورد آلفا


هفته ی قبل دوتا انگشت دستم  سخاوتمندانه ، تا نصف انگشت، رفت توی رغن داغ. به همین سادگی. شیرجوش چدنی تا نیمه پر از روغن داغ قل قل بود. دلم خواسته بود برای اهالی پیراشکی گوشت درست کنم. انگار هرچه عاجز تر و ناکار تر می شوم، بیشتر قصد می کنم که کارهای  هیجان انگیزتر بکنم!

لبه ی خمیر برگشته بود روی خودش . خواستم برش گردانم توی روغن که جیغم رفت هوا. جیغ جیغ جیغ تا سینک و آب سرد و ...

توی همان جیغ و گریه یادم آمد که هرنوع پماد و ضماد و مواد کمکی را خیلی وقت است ریخته ام دور و هیچ چیز به در د بخوری توی خانه نداریم.

ده تا خمیر خام هم داشت التماس دعا می کردند که ( ما رو نذاری بری پری جان. ما رو بپز . خب؟؟ )

پسرجان رفت بیرون تا پماد سوختگی بگیرد. رفت و برگشت. پماده را مالیدم روی انگشتهام و دوباره بیهوش شدم.

چندساعت بعد که نفسم باز شد و شد که حرف بزنم به واجب اوجبات یعنی  تلگرام، برسم، هرکسی موضوع را فهمید، پماد آلفا را توصیه کرد. خب این هم پیشنهادی بود.

فردا خانوم فیزیوتراپ هم با دیدن انگشتهام، پماد آلفا را اکیدا توصیه کرد.

فرداتر، سرکلاس زبان، دو سه نفر باز پماد آلفا را اسم بردند.

سوزش و تاول های گنده دیگر نمی ترساندم. دردش همان چندساعت اول کشنده بود. اما به سرم افتاد که یک پماد آلفا بگیرم و بگذارم  باشد برای روز مبادا.

اولین داروخانه با لبخند گفت: دیگه تولید نمیشه. بردنش ترکیه. دیگه توی ایران تولید نمی کنن.

دومین داروخانه با تعجب گفت: شش ماهه نیست دیگه. تولید نمیشه.

سومین و چهارمین و ...

حرف همه یکی بود. از پمادی که می زدم راضی بودم. اما نبودن آلفایی که همه ازش راضی بودند و نایاب بود عجیب بود.

چندروز بعد که با مامان حرف می زدم،  بعد از فهمیدن موضوع، از پشت تلفن  پماد آلفا را توصیه کرد. اصرار کرد که جز این چیز دیگری روی دستم نزنم.



- همه ی پیراشکی ها را درست کردم. بماند که با نزدیک شدن به حرارت روغن چقدر سوزش و دردش بیشتر و بیشتر می شد. اهالی جز یکی برای دلخوشی من، لب نزدند بهش. چپ چپ نگاهم می کردند و می گفتند: چرا درست کردی که اینطوری خودتو بسوزونی!!!


-پمادی که گرفتم اسمش (ریکاو ) است. خیلی خوب عمل می کند.


- خوبم. خوب. در موردش حرف نزنید. ممنونم


-فیزیوتراپی در ادامه ی روند درمان دست و گردنم است.




نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت 18:02

سلام خانم سراوانی عزیز! خوب هستید؟
بالاخره بعد از کلی حسرت خوردن از اینکه کتاب های نشر آموت تو قم پیدا نمیشه، ناشری رو پیدا کردم که کتاب های نشر آموت رو میاره. و وقتی هم که خبر نمایشگاه کتاب تو شهرهای مختلف به صورت همزمان پیچید، من تو فکر یه لیست خرید از کتاب های نشر آموت، و از جمله "پرتقال خونی" بودم.
اولین کتابی رو هم که از بین 12 کتابی که از نمایشگاه خریدم، شروع به خوندنش کردم، کتاب شما بود.
و اما نظرم در مورد رمان جذاب و زیباتون:
اولش با وجود تعدد شخصیت ها و نام هاشون، کمی ارتباط برقرار کردن سخت بود. از یک جایی به بعد که شخصیت ها رو برای خواننده شرح دادید، خیلی جالب شد.
تاثیرگذارترین قسمت رمانتون، مرگِ بهرنگ بود. که واقعا تحت تاثیرم قرار داد و اشکم رو درآورد. خیلی خوب اتفاق هایی که بعد از مرگ عزیز، و به خصوص مرگِ فرزند پیش میاد رو به تصویر کشیده بودید.
و اما سورپرایزِ نهاییتون در صفحه آخر، برای من فوق العاده جذاب بود.
واقعا دست مریزاد و خسته نباشید (:

سلام به شما نازنین
ممنونم از احوالپرسی تون. خداروشکر.
خوشحالم که یک خواننده ی دیگه کلمات پرتقال خونی رو خوند. خوشحال تر که خوش تون اومد.
ممنونم که وقت گذاشتین برای تهیه ی کتاب و مهم تر از همه، اینکه وقت گذاشتین برای اومدن به اینجا و گفتن نظرتون.
منت دار محبت تون هستم.
زنده باشین.

- سورپرایز آخر: به به...شخصا عاشق این سورپرایزه بودم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.